متنی که اینک ملاحظه می کنید، اولین قسمت گفتگوی اینجانب است، با یک دانشجوی ارشد فلسفه که ابتدا بسیار مذهبی بود و اکنون بی دینی پیشه کرده است. او وقتی دین دار بود، آرامش داشت و با اخلاق بود و زندگی گناه آلوده ای نداشت؛ اما وقتی از دین گریخت، آرامش و اخلاق و پاکی اش از دست رفت تا آنجا که با زن شوهردار همخوابی کرده و از این عمل چنان در عذاب وجدان فرو رفته است که برای خود طلب مرگ می کند. پیش تر از بدزبانی وی پوزش می خواهم. هرچند که بسیاری از تعابیر رکیک وی را حذف کرده ام. او: من اگر امام زمانی وجود داشته باشد، همین یک بیت شاهین را برایش دارم: جون تو آقا خستم از زندگی/ بگیر این جونو راحت شم خدایی من: عجب آرامشی از دین گریزی کسب کرده اید. ما که به حقیقت قدسی الهی عشق می ورزیم، به گرد پای شما نمی رسیم. بازم بگو، آرامش در بی دینی است. او: عزیزم. اینها ترکش های دوران دینداری است. اینها حاصل زندگی در مملکت ... شما دینداران است. اینها حاصل فرهنگ و سنت ... شماست که کسی مثل من باید از تنهایی بمیره. دهن منو باز نکنید سر صبحی. کسی مثل من اگه تو یه کشور لیبرال بود، الان داشت ماهیانه حقوق استاد دانشگاهیش رو می گرفت. الان داشت تو یه شرکت و کارخونه های کلاس کار می کرد. با هر کسی که می خواست ارتباط می گرفت. نه اینکه تا شیش صبح علاف فیسبوک باشه واسه ... من: هنر یک مرام آن است که حتی در اوج تنگناها بتواند به شما آرامش بدهد. شما فکر کردی، من کمتر از شما ناملایمات دارم؟ او: شما یا شانست خوب بوده، یا خواجه بودی، یا توقعت از زندگی در سطح همون «زنده بودن و نفس کشیدن» بوده. مبنای فلسفیت هم اینه که کلاً «وجود» رو مساوی خیر می گیری. تو قطعا از من کمتر ناملایمات داری. شک نکن. آتئیست، یک مرام نیست. رها کردن توهم است. آتئیست یعنی چشمت رو به این حقیقت باز کنی که «اگر کسی لایق محبت خدا بود، آن نمازخوان نبود، آن عابد نبود، آن دیندار نبود، آن بدبخت گرسنه آفریقایی بود». آتئیست یعنی بفهمی اگر زندگی ارزش ادامه نداره، می تونی خودکشی کنی و راحت شی و در اینصورت به هیچ جهنمی نمیری. من: این تلقی شماست. می توان به گونه ای دیگر هم به دین نگریست. او: تلقی من نیست، حقیقته. شماها چقدر مغرورید که دست به دعا برمیدارید و انتظار اجابت دارید، در حالیکه هر شش ثانیه، یک کودک از گرسنگی می میره و خداتون ککش هم نمی گزه من: بله اگر ما حیات را به دنیا محدود کنیم، دچار این مشکل می شویم. او: ببین، گفتم من رو عصبانی نکن، ولی یه جمله بگم خلاصت کنم: ... زدم به اون خدایی که کل عمرت رو بزاری واسه دینش، اما وقتی برای اولین بار یه چیزی ازش می خوای، یه بیلاخ فرو کنه تو ... من: من مثل شما خدا را عمله خودم نمی دانم؛ بلکه معشوق خودم می دانم. من به هر چه از معشوقم برسد راضیم. حتی اگر تمام دنیایم خراب بشه؛ اما شما چی؟ او: ... زدم به اون توجیهات تخمی شما. هرچند می دونم دین، مغزتون رو خشک کرده... خب یک عده هم «هیتلر» را معشوق خود می دانند! اگر شما عاشق چنین موجود پستی هستید، خودتون هم مثل اونید. من: ولی من معشوقم هیتلر نیست. این که شما خدا را هیتلر می دانی، مشکل از همیجا شروع می شه. جان برادر، خوشبختی ما به مثبت اندیشی است. نه به رفاه ظاهری. او: از هیتلر بدتر است. هیتلر حداقل به مردم خودش رحم داشت، به علاقه مندان خودش رحم داشت. معشوق شما چی؟ ... خوشبختی به توهم نیست. من: این چه مرامی است که شما را این قدر بدبین کرده است؟ او: بدبین نکرده، حقیقت بین کرده. من: حقیقت آن است که دنیا را همان طور که هست درک کنی. نه این که توقعات فوق مقتضیات و ظرفیت ها داشته باشی. شما آتش به زندگی ات می زنی و بعد می خواهی خوش باشی؟ بسا کسی از گرسنگی سنگ به دلش می بنده اما شادترین زندگی را داره. شاد بودن به مثبت اندیشی است که شما نداری. او: بسه دیگه. من: توهم آن است که توی آسمان ها راه بروی. حقیقت آن است که واقعیات را به درستی ببینی و با آنها کنار بیایی. او: مثبت اندیشی، هیچ ربطی به خداباوری نداره. توهم رو شماها دارید که اینها رو می بینید و به «خدای مهربان» قائلید. فکر می کنید تو اون دنیا جبران می کنه. سالی که نکوست، از بهارش پیداست. قرار بود در این دنیا «آیات الهی» رو ببینم، که دیدم. ایناست آیات الهی. همه مشکل دارند، فقط شما درست می گویی. این خدا به چه درد می خورد؟ به چه درد می خورد؟ اصیتش چیست؟ اگر درد دوا کن بود، درد این بدبخت ها را دوا می کرد. من: من دل به دنیای دیگر نبستم. من خدا را به این جهت نمی پرستم که در دنیای دیگر به من بهشت بدهد. ما بهار عشق ورزی به خدا را در همین دنیا با آرامش و اخلاق و پاکی که نصیب ما می کند، به تماشا نشسته ایم. به نظر می رسد، تلقی شما از آیات مشکل دارد. شما لذت را به شکم و شهوت و مانند اینها می دانی و این اشکال دارد. او: بسه دیگه، آنقدر نبند. اون بدبخت شکم و شهوت می خواد؟ اون بدبخت «عدم درد» می خواد. عدم بیماری می خواد. امید می خواد. یه انگیزه واسه زنده موندن می خواد. من: عدم درد به رضایت داشتن از زندگی است. اگر بنای بر اعتراض باشه همه دنیا را هم به کسی دهند راضی نمی شه. او: آره، شما می تونی بشینی زیر کولر خونت و به اون بدبخت بگی راضی باش! چون دین، اخلاق و وجدان را نابود می کند. کسی همه دنیا را نخواست، بس کنید دیگه. یعنی این مطلب ساده رو نمی فهمید که اون بدبخت ها، فقط «قوت لایموت» می خواهند و ندارند؟ بحث رو منحرف نکن. من: هرکسی به اندازه ای که می تواند باید درد و رنج دیگران را کاهش بده. خدمت به خلق هم لذت بخش است، اگر درست بیاندیشیم. او: عاقا! چرا نمی فهمی شما؟ میگم خدای مهربونت چطور با اون بدبختی ها جمع میشه؟ ... خدایی که از «قوت لایموت» به اونها دریغ می کنه، چطور می تونه به من «آرامش» بده؟ من: این خداست که دریغ کرده یا امثال من و شما؟ چرا باید ظلم انسان ها را به پای خدا نوشت؟ او: امثال من و شما پولمون کجا بود؟ اونه که به توهم شما «قادر مطلق» است. رازق بشر است. رحیم است. رحمان است. رحمتش تمام موجودات را فراگرفته. من: همه این ها هست؛ اما اختیار هم به انسان ها داده است. او: یعنی می خواهم سرم را به سنگ بزنم از اینکه روزی به این خزعبلات باور داشتم. من: حالا هم سرت را به سنگ می زنی. فکر کردی به فلاح رسیدی. این چه رستگاری است که طلب مرگ می کنی و از زندگی ات ناراضی هستی؟ او: عاقا ول کن. شما برو از خدات روزی بگیر. فکر می کنی مسلمانان، طلب مرگ نمی کنند؟ فکر می کنی مسلمانان، از زندگی شان راضی اند؟ از خدایشان راضی اند؟ من: البته مسلمان هایی که مثل شما باشند، نه، راضی نیستند. او: ببخشید، ولی من ارزشی در اعتقاد به خدای بی خاصیت نمی بینم. البته خدای ظالم. خدا اختیار داده؟ پس چرا عذاب می فرستاد؟ من: شما به دست خودت داری دنیایت را خراب می کنی و بعد به زمین و زمان فحش می دهی. او: خدای شما برای «همجنس بازی» عذاب می فرستد و مراعات اختیار را نمی کند. خدای شما برای پیامبرتان معجزه می فرستد و مراعات اختیار را نمی کند. انوقت چطور برای این بدبخت ها معجزه نمی کند؟ چرا قتالان عالم را عذاب نمی کند؟ چرا دیگر اقوام ستمگر را سنگ نمی کند؟ من: باید توجه داشت که اولاً، قاعده در جهان این نیست که با معجزه بگردد. معجزه استثناء است؛ نه قاعده؛ لذا دلیلی ندارد که در مواردی معجزه ای صورت گرفته است، در همه موارد چنین باشد؛ ثانیاً، عذاب کردن که فقط به مرگ جسمانی و سنگ کردن نیست. همین که گناهکاران دچار اضطرابی باشند که همیشه طلب مرگ کنند، از صدبار مردن بدتر است. ثالثاً، اگر حیات منحصر به دنیا بود، این اشکال شما اساسی بود؛ اما اگر بنا باشد، آدمیان بعد از مرگ به زندگی اشان ادامه دهند، عدم مجازات ستمگران در دنیا مشکلی ایجاد نمی کند؛ رابعاً، رابطه عمل و نتیجه عمل تکوینی است، نه قراردادی. فطرت انسان ها چنان است که هرگاه گناه و ستمی بکنند، وجدانشان را عذاب می دهد و جسمشان را بیمار می سازد؛ خامساً، خدا موجودی متشخص و انسان وار نیست و جدای از هستی نیست. خدا عین هستی است. قوانین الهی همین قوانین حاکم بر هستی است. او: ببین دوست عزیز. سئوالات خداناباوران، ساده و واضح هستند؛ اما تلاش زیادی لازم است تا سفسطه بودن پاسخ های دینداران مشخص شود. خب پس من، خداناباور نیستم. چون قبول دارم قوانینی بر عالم حاکم است. حله؟ من: اما شما نیمه ظاهرش را می بینی. هستی به مانند هندوانه در آب است که بخشی از آن برای ما آشکار است. او: من نمیدونم شماها چرا ادعای پیامبری نمی کنید با این دین جدیدتون! من: شما باید این احتمال را بدهید که دین را بد فهمیده اید.
|